1

ساخت وبلاگ
یکشنبه بعد از اینکه امتحان دادم سریع اومدم خوابگاه وسایلامُ جمع کردم رفتم پایین به نگهبانِ گفتم که منُ ببره تا ترمینال,گفت باشه گرچه تویِ راه هم هی میخواست باهام حرف بزنه از تاریخ امتحان میپرسید و اینکه منم دارم درس میخونم خانمم لیسانس پرستاری داره و..

رسیدم سوار ماشین های  مقصـد عشقمون شدم:)

من ساعت 4:30 اینا بود رسیدم ولی آقایی هنوز توی ترافیک هایِ همیشگی گیر کرده بود ودیرتر رسید منم منتظرش نشستم تا بیاد..

اومد,هههه اومده بود از پشت سر غافل گیرم کنه ولی من بازم مچشُ گرفتم وسریع برگشتم خب یه چیزایی هست که از چند متری من متوجه میشم امیدجان داره میاد

باهم حرف زدیم روزه بود ولی نای حرف زدن داشت بهتر از روز قبلش بود.

حرف زدیم فیلم هایی که توی گوشی برام داشتُ ریخت تویِ لپ تاپُ اومدیم سمت تاکسی هایِ خونمون..

سوار شدیم منم وسایل هایی رو که قرار بود بدم به اقای عشق جان دادم:)

با هم کلی حرف زدیم تا رسیدیم پیاده شدم بابا هم زودی بعد 15 ربع اومد دنبالم  منم خیلی خوشحال بودم که برگشتم خونه..

خیلی این روزا به دعـآ کردن محتاجمـ, از فردا میخوام روزه بگیرم اگه خدا قبول کنه _آخه منُ چه به روزه؟ جون دارم مگه؟

اون روز تویِ حیاط یِ قاصدک اومد سمتم, یعنی میشه همون چیزی که توی ذهنمِ چند وقت با اومدن این قاصدک یجوری نشونه باشه خدا؟

خدآیا شکـرت

 


ﺩﻭﺳﺘﺖ دﺍﺭﻡ...
ما را در سایت ﺩﻭﺳﺘﺖ دﺍﺭﻡ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jonami1395 بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 14:51